۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

پادشاه احساسها(این داستان تقدیم به از خود گذشتگان و عاشقان راه و قله ازادی)


در زمانهای خیلی دور در شهری که همه احساسها در ان زندگی می کردند مسابقه ای برگزار شد تا پادشاه احساسها را انتخاب کنند 0برای انتخاب پادشاه این شهر باید تمام این احساسها به دامنه بلندترین کوه دنیا بروند واحساسی که بتواند قله کوه را فتح کند او پادشاه ان شهر خواهد شد.
همه احساسها بودند احساس خوشحالی0احساس پوچی0احساس عشق0احساس درماندگی0احساس مریضی0احساس پلیدی0احساس قدرت0احساس خستگی0احساس از خود گذشتگی و احساسهای دیگر0...
قبل ازشروع مسابقه احساس عدالت خودش را از رقابت کنار کشیدوگفت در تاریخ هیچ پادشاه وحاکمی با عدالت واقعی نتوانسته کنار بیاید پس من هم نمی توانم به خاطر این من خودم را از رقابت کنار می کشم و به عنوان داور0ناظر به اجرای این رقابت خواهم بود
تا حقی از کسی ضایع نشود و احساسی که به قله برسد به پادشاهی برسد.
به فرمان عدالت رقابت شروع شد هنوز چند دقیقه ای از مسابقه نگذشته بود که در دامنه کوه احساس پوچی از راه ایستاد و گفت من از مسابقه انصراف می دهم زندگی به این پوچی و خالی از هر چیز من برای هیچ وپوچ و زندگی که نیست می شود چرا مبارزه کنم و خودم را خسته کنم و خودش را کنار کشید.
رقابت سختی میان احساسها در گرفته بود وهمه برای رسیدن به تاج پادشاهی و رسیدن به قله به تکاپوی سختی افتاده بودند.
احساس قدرت با قدرت خاصی به سوی قله حرکت می کرد0احساس عشق با عشق و شوری وصف ناشدنی با گل سرخی در دست به سوی قله می رفت و رفته رفته خیلی از احساسها از رفتن بازماندند احساس مریضی به خاطر کسالت0احساس خستگی به خاطر خستگی0احساس درماندگی به خاطر درماندگی فکری و...
حالا احساسها از میانه کوه هم گذشته بودند و فقط راه صعب العبور به قله مانده بود سه احساسی که با سرعت زیادی حرکت می کردند مشغول طرح نقشه ای برای برنده شدن خود بودند احساس پلیدی 0احساس غرور و احساس خیانت فکر پلیدی به سرشان زد و چون از همه جلوتر افتاده بودند در قسمتی از کوه که راه باریکه ای که کنارش پرتگاه عمیقی قرار داشت را برای اجرای نقشه شان انتخاب کردند و با اماده کردن سنگ بزرگی در انتهای راه کمین کردندو منتظر شدند تا موقعی که احساسهای دیگر وقتی به این راه باریکه رسیدند این سنگ را به طرف انها سرازیر کنند تا سنگ با برخورد به انها احساسها را از بین ببرد و انها خود به پادشاهی شهر احساسها برسند.
در این هنگام احساسها به راه باریکه نزدیک می شوند...
وقتی به اول راه باریکه رسیدند احساس پشیمانی واحساس ترس از رفتن بازماندند و گفتند:ما خودمان را به کشتن نمی دهیم واین احساس پشیمانی و ترس را به خیلی از احساسهای دیگر انتقال دادند با انکه انها قله کوه را می دیدند و هدف نزدیک بود از راه بازماندند
و برگشتن اختیار کردند.
فقط چهار احساس باقی ماندند احساس عشق0 احساس شجاعت0احساس قدرت0احساس از خود گذشتگی
احساسهای شجاعت و قدرت به سوی راه باریکه به راه افتادند زمانی که به میانه راه رسیدند صدایی را شنیدند صدایی وحشتناک و لحظه ای بعد سنگ عظیمی را دیدند که سه احساس پلیدی وغرور و خیانت به سوی انها هل می دهند که سنک با برخورد به احساس شجاعت و احساس قدرت انها را به ته دره پرت کرد و سه احساس بد به هم نگاهی کردند ولبخندی به رضایت زدند.
احساس عشق و احساس از خود گذشتگی مبهوت از این عمل احساس پلیدی0غرور و خیانت به همدیگر نگاهی کردند و احساس از خود گذشتگی به چشمان احساس عشق خیره شد و قطره اشکی از چشمش جاری شد و عشق را در اغوش کشید و با بوسه ای بر لبان او به او گفت تو فقط لایق پادشاهی بر سرزمین احساسات هستی و به سرعت به طرف راه باریکه حرکت کرد و به سوی مهاجمین حمله ور شد وبا انداختن خودش به روی انها خود و انها را به ته دره فرستادو با از خود گذشتگی راه را برای احساس عشق باز کرد ولی عشق دیگر یارای راه رفتن نداشت عشق حالا بی رقیب بود ولی نگاهش هم به قله و هم به ته دره بود عشق بود ولی احساسش به همراه از خود گذشتگی به ته دره رفته بود عشق ماندگار شد و پادشاه همه احساسها ولی اگر احساس از خود گذشتگی نبود شاید احساسات دیگر الان حاکم بر احساسات بودند.
نویسنده:سامان احمدی شهمیرزادی