۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

یادی از فریدون مشیری


مهرورزان زمانهاي كهن

هرگز از خويش نگفتند سخن

كه در آنجا كه تويي بر نيايد دگر آواز از من

ما هم اين رسم كهن را بسپاريم به ياد

هر چه ميل دل دوست بپذيريم به جان

هر چيز جز میل دل اوبسپاريم به باد

آه باز اين دل سرگشته من ياد ‌آن قصه شيرين افتاد

بيستون بود و تمناي دو دوست

آزمون بود و تماشاي دو عشق

در زماني كه چو كبک خنده مي زد شيرين

تيشه مي زد فرهاد

نه توان گفت به جانبازي فرهاد افسوس

نه توان كرد ز بيدردي شيرين فریاد

كار شيرين به جهان شور برانگيختن است

عشق در جان كسي ريختن است

كار فرهاد برآوردن ميل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با كوه در آويختن است

رمز شيريني اين قصه كجاست

كه نه تنها شيرين بي نهايت زيباست

آن كه آموخت به ما درس محبت مي خواست

جان چراغان كني از عشق كسي

به اميدش ببري رنج بسي

تب و تابي بودت هر نفسي

به وصالي برسي يا نرسي

سينه بي عشق مباد

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

پادشاه احساسها(این داستان تقدیم به از خود گذشتگان و عاشقان راه و قله ازادی)


در زمانهای خیلی دور در شهری که همه احساسها در ان زندگی می کردند مسابقه ای برگزار شد تا پادشاه احساسها را انتخاب کنند 0برای انتخاب پادشاه این شهر باید تمام این احساسها به دامنه بلندترین کوه دنیا بروند واحساسی که بتواند قله کوه را فتح کند او پادشاه ان شهر خواهد شد.
همه احساسها بودند احساس خوشحالی0احساس پوچی0احساس عشق0احساس درماندگی0احساس مریضی0احساس پلیدی0احساس قدرت0احساس خستگی0احساس از خود گذشتگی و احساسهای دیگر0...
قبل ازشروع مسابقه احساس عدالت خودش را از رقابت کنار کشیدوگفت در تاریخ هیچ پادشاه وحاکمی با عدالت واقعی نتوانسته کنار بیاید پس من هم نمی توانم به خاطر این من خودم را از رقابت کنار می کشم و به عنوان داور0ناظر به اجرای این رقابت خواهم بود
تا حقی از کسی ضایع نشود و احساسی که به قله برسد به پادشاهی برسد.
به فرمان عدالت رقابت شروع شد هنوز چند دقیقه ای از مسابقه نگذشته بود که در دامنه کوه احساس پوچی از راه ایستاد و گفت من از مسابقه انصراف می دهم زندگی به این پوچی و خالی از هر چیز من برای هیچ وپوچ و زندگی که نیست می شود چرا مبارزه کنم و خودم را خسته کنم و خودش را کنار کشید.
رقابت سختی میان احساسها در گرفته بود وهمه برای رسیدن به تاج پادشاهی و رسیدن به قله به تکاپوی سختی افتاده بودند.
احساس قدرت با قدرت خاصی به سوی قله حرکت می کرد0احساس عشق با عشق و شوری وصف ناشدنی با گل سرخی در دست به سوی قله می رفت و رفته رفته خیلی از احساسها از رفتن بازماندند احساس مریضی به خاطر کسالت0احساس خستگی به خاطر خستگی0احساس درماندگی به خاطر درماندگی فکری و...
حالا احساسها از میانه کوه هم گذشته بودند و فقط راه صعب العبور به قله مانده بود سه احساسی که با سرعت زیادی حرکت می کردند مشغول طرح نقشه ای برای برنده شدن خود بودند احساس پلیدی 0احساس غرور و احساس خیانت فکر پلیدی به سرشان زد و چون از همه جلوتر افتاده بودند در قسمتی از کوه که راه باریکه ای که کنارش پرتگاه عمیقی قرار داشت را برای اجرای نقشه شان انتخاب کردند و با اماده کردن سنگ بزرگی در انتهای راه کمین کردندو منتظر شدند تا موقعی که احساسهای دیگر وقتی به این راه باریکه رسیدند این سنگ را به طرف انها سرازیر کنند تا سنگ با برخورد به انها احساسها را از بین ببرد و انها خود به پادشاهی شهر احساسها برسند.
در این هنگام احساسها به راه باریکه نزدیک می شوند...
وقتی به اول راه باریکه رسیدند احساس پشیمانی واحساس ترس از رفتن بازماندند و گفتند:ما خودمان را به کشتن نمی دهیم واین احساس پشیمانی و ترس را به خیلی از احساسهای دیگر انتقال دادند با انکه انها قله کوه را می دیدند و هدف نزدیک بود از راه بازماندند
و برگشتن اختیار کردند.
فقط چهار احساس باقی ماندند احساس عشق0 احساس شجاعت0احساس قدرت0احساس از خود گذشتگی
احساسهای شجاعت و قدرت به سوی راه باریکه به راه افتادند زمانی که به میانه راه رسیدند صدایی را شنیدند صدایی وحشتناک و لحظه ای بعد سنگ عظیمی را دیدند که سه احساس پلیدی وغرور و خیانت به سوی انها هل می دهند که سنک با برخورد به احساس شجاعت و احساس قدرت انها را به ته دره پرت کرد و سه احساس بد به هم نگاهی کردند ولبخندی به رضایت زدند.
احساس عشق و احساس از خود گذشتگی مبهوت از این عمل احساس پلیدی0غرور و خیانت به همدیگر نگاهی کردند و احساس از خود گذشتگی به چشمان احساس عشق خیره شد و قطره اشکی از چشمش جاری شد و عشق را در اغوش کشید و با بوسه ای بر لبان او به او گفت تو فقط لایق پادشاهی بر سرزمین احساسات هستی و به سرعت به طرف راه باریکه حرکت کرد و به سوی مهاجمین حمله ور شد وبا انداختن خودش به روی انها خود و انها را به ته دره فرستادو با از خود گذشتگی راه را برای احساس عشق باز کرد ولی عشق دیگر یارای راه رفتن نداشت عشق حالا بی رقیب بود ولی نگاهش هم به قله و هم به ته دره بود عشق بود ولی احساسش به همراه از خود گذشتگی به ته دره رفته بود عشق ماندگار شد و پادشاه همه احساسها ولی اگر احساس از خود گذشتگی نبود شاید احساسات دیگر الان حاکم بر احساسات بودند.
نویسنده:سامان احمدی شهمیرزادی

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

نصایح زرتشت


آنچه را گذشته است فراموش كن و بدانچه نرسيده است رنج و اندوه مبر

قبل از جواب دادن فكر كن

هيچكس را تمسخر مكن

نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

خود براي خود، زن انتخاب كن

به شرر و دشمني كسي راضي مشو

تا حدی كه مي تواني، از مال خود داد و دهش نما

كسي را فريب مده تا دردمند نشوی

از هركس و هرچيز مطمئن مباش

فرمان خوب ده تا بهره خوب يابی

بيگناه باش تا بيم نداشته باشی

سپاس دار باش تا لايق نيكي باشی

با مردم يگانه باش تا محرم و مشهور شوی

راستگو باش تا استقامت داشته باشی

متواضع باش تا دوست بسيار داشته باشی

دوست بسيار داشته باش تا معروف باشی

معروف باش تا زندگاني به نيكي گذرانی

مطابق وجدان خود رفتار كن كه بهشتی شوی

سخي و جوانمرد باش تا آسماني باشی

روح خود را به خشم و كين آلوده مساز

هرگز ترشرو و بدخو مباش

در انجمن نزد مرد نادان منشين كه تو را نادان ندانند

اگر خواهي از كسي دشنام نشنوي كسي را دشنام مده

دورو و سخن چين مباش و نزديك دروغگو منشين

چالاك باش تا هوشيار باشی

سحر خيز باش تا كار خود را به نيكي به انجام رسانی

اگرچه افسون مار خوب بداني ولي دست به مار مزن تا تو را نگزد و نميری

با هيچكس و هيچ آييني پيمان شكني مكن كه به تو آسيب نرسد

مغرور و خودپسند مباش، زيرا انسان چون مشك پرباد است و اگر باد آن خالي شود چيزي باقي نمي ماند।

ضرب المثل های اروپایی

مثل آلماني : گاهي دروغ همان كار را مي كند كه يك چوب كبريت با انبار باروت مي كند
।مثل آلماني : بهتر است دوباره سؤال كني تا اينكه يكبار راه اشتباه بروي
।مثل آلماني : زمان دواي خشم است
।مثل آلماني : عشقي كه توأم با حسادت نباشد دروغي است
।مثل آلماني : در برابر آن كس كه عسل روي زبان دارد ، از كيف پولت محافظت كن
مثل آلماني : روزيكه صبر در باغ زندگيست برويد به چيدن ميوۀ پيروزي اميدوار باشيد
آلماني : تملق سم شيرين است
آلماني : به اميد شانس نشستن همان و در بستر مرگ خوابيدن هما
مثل آلماني : سند پاره مي شود ، ولي قول پاره نمي شود
آلماني : كمي لياقت ، جوهر توانايي در موفقيت است ।
مثل انگليسي : دوستانت بايد مثل كتابهايي كه مي خواني كم باشند و گزيده
انگليسي : عاليترين سلاح براي مغلوب كردن دشمن خونسردي است
مثل انگليسي : به زن لال هم اگر راز خود را بسپاري فاش خواهد شد
انگليسي : كسيكه در برابر حسود طاقت بياورد و خونسرد باشد ، يا خيلي خوش قلب است و يا از آهن ساخته شده است ।
مثل فرانسوي : زنگ آهن را مي خورد و حسادت قلب را .
فرانسوي : پول، به عقلا خدمت مي كند و بر احمقان حكومت.
فرانسوي : شوهر و بچه را هرچه در بازي هاي خود آرام بگذاريد بيشتر به شما محبت پيدا ميكنند .
فرانسوي : داماد كه نشدي از يك شب شادماني و عمري بداخلاقي محروم گشته اي
مثل فرانسوي : بهتر است آدمي طرف حسادت مردم واقع شود تا طرف ترحم آنها
مثل فرانسوي : هر كس نگهبان شراف خويش است
مثل فرانسوي : يگانه مرد خوشبخت كسي است كه تصور مي كند خوشبخت است.
فرانسوي : صاعقه به قلل بزرگ اصابت مي كند.
فرانسوي : ضايع ترين روز، روزي است كه نخنديده ايم.
مثل فرانسوي : زن و پرنده بدون آنكه به عقب برگردند ، مي توانند ببينند .
فرانسوي : كسي كه اندرز ارزان را رد كند طولي نمي كشد كه پشيماني را با قيمت گراني خريداري خواهد كرد .
فرانسوي : كسي كه به خيال خود مي خواهد فقط ضربه اي بزند ممكن است مرتكب قتلي شود .
فرانسوي : مرد شكست خورده طالب جنگ بيشتر است .
فرانسوي : خانه ات را براي ترساندن موش آتش نزن .
فرانسوي : اگر مار را مي كشي ، بچه اش را هم بكش
مثل اسپانيولي : دست سياه را غالباً با دستكش سفيد پنهان مي دارند .
اسپانيولي : حقيقت و گل سرخ هر دو خار دارند .
اسپانيولي : كسيكه يكبار مي دزدد ، هميشه خواهد دزديد .
اسپانيولي : حقيقت و گل سرخ هر دو خار دارند .
اسپانيولي : هيچ چيز اسان تر از فريب دادن يك فرد درستكار نيست .
اسپانيولي : اگر مي خواهي زياد عمر كني در جواني پير بشو .

معجزه لبخند


ان کسی از دست می دهد که نتواند از لبخند من لذت ببرد

شاید با لبخند من لبخندی زیبا بر لبان عزیزانم بنشیند

و با لبخند انها زندگی بر دیگرانی که با انها بر خورد می کنند

لبخند بزندو لبخند را بر لبان انها بنشاند

چون لبخندها باعث قدرت نفس و قدرت عشق وامید به زندگی می شوند

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

دکترعلی شریعتی(زمانی که از خودکشی پشیمان شد)

درست است که زندگی رنج است و وهم وشک وسراسر در ابهام...اما به این می ارزد که ادم بنشیند و مثنوی مولانا بخواند.

زندگی


زندگی دو روز است

یک روز با تو یک روز بی تو
روزی که بر توست مغرور مشو
روزی که بی توست صبر پیشه کن
لحظات گذرا را دریاب
چون هر لحظه که برودبازگشتی ندارد
هرگز منتظر فردا نباش
چون امروز همون فرداییست که تو دیروز منتظرش بودی...

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

شب مهتاب (شاعر:سهیل احمدی شهمیرزادی)

شب مهتاب
من تنها
ماه تابان
یار غمها
شب دیگر دل تنگم هوای یاد تو می کرد
شب دیگر منو دل ما شدیم با یاد تو
شب مهتاب
نسیم سرد پائیزی
دلم تنها خودم تنها
خدای من
دلم تنها خودم تنها به یاد عشق تو
ندارم چاره ای جز یاد تو
شب مهتاب
منو گیتار
ناله غم ناله ما
شب دیگر گسسته تار گیتارم
خدایا چاره ای جز غم ندارم


دادا سهیل

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

دروغ به خود

چرا وقتی نمی توانیم به خواسته هایمان برسیم به خودمان دروغ می گوییم।

بزرگترین احمق کسی هست که به خودش دروغ بگوید.

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

مادروبرادر من


روح و قلب زندگی من

یک نقاشی یک خاطره


در درون این نقاشی داستان دوستیهاست

شهر من به تو می اندیشم شهمیرزاد من

بن بست

برای انسان های بزرگ بن بست وجود ندارد، چون بر این باورند که :یا راهی خواهم یافت… یا راهی خواهم ساخت

حقیقت انسان

حقیقت انسان به آنچه اظهار می کند نیست..بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است، بنابراین اگر خواستی او را بشناسی نه به گفته هایش ، بلکه به ناگفته هایش گوش کن

پائولو کوئلیو

براي آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنيم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .

ماهي گير ثروتمند

يك بازرگان موفق و ثروتمند ،از يك ماهي گير شاد كه در روستايي در مكزيك زندگي مي كرد و هرروز تعدادكمي ماهي صيد مي كرد و مي فروخت پرسيد : چقدر طول مي كشد تا چند تا ماهي بگيري ؟ماهي گير پاسخ داد: : مدت خيلي كمي
بازرگان گفت : چرا وقت بيشتري نمي گذاري تا تعداد بيشتري ماهي صيد كني؟
پاسخ شنيد: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است .
بازرگان متعجب پرسيد : پس بقيه وقتت را چيكار مي كني؟
ماهي گير جواب داد: با بچه ها يم گپ مي زنم . با آن ها بازي ميكنم . با دوستانم گيتار مي زنم .
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بيشتري ماهي بگيري مي تواني با پولش قايق بزرگتري بخري و با درآمد آنقايق هاي ديگري خريداري كني آن وقت تعداد زيادي قايق براي ماهيگيري خواهي داشت .
بعد شركتي تاسيس مي كني و اين دهكده كوچك را ترك مي كني و به مكزيكوسيتي مي روي وبعدها به نيويورك وبه مرور آدم مهمي مي شوي .ماهي گير پرسيد : اين كار چه مدتي طول مي كشد و پاسخ شنيد : حدودا بيست سال .
و بازرگان ادامه داد: در يك موقعيت مناسب سهام شركتت را به قيمت بالا ميفروشي و اين كار ميليون ها دلار نصيبت مي كند.
ماهي گير پرسيد : بعد چه اتفاقي مي افتد ؟بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگيت فرا مي رسد . به يك دهكده ي ساحلي مي روي براي تفريح ماهي گيري ميكني . زمان بيشتري با همسر وخانواده ات مي گذراني و با دوستانت گيتار مي زني و خوش ميگذراني.
ماهي گير با تعجب به بازرگان نگاه كرداما آيا بازرگان معناي نگاه ماهي گير را فهميد؟

يك داستان زيبا

يك روز كارمند پستي كه به نامه هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي كرد متوجه نامه اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود :خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم كه زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد . ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود دزديد . اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي كردم . يكشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده ام . اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . هيچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من كمك كن ...كارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد . نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند . در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند خوشحال بودند . عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت ، تا اين كه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود : نامه اي به خدا !همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند . مضمون نامه چنين بود :خداي عزيزم ، چگونه مي توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم . با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم . من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته اند ... !!!

مرد جوان و كشاورز

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر كشاورزي بود.كشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست.
من سه گاو نر را آزاد مي كنم اگر توانستي دم يكي از اين گاو نرها را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول كرد.
در طويله اولي كه بزرگترين بود باز شد. باور كردني نبود بزرگ ترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي كوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دومين در طويله كه كوچك تر بود باز شد. گاوي كوچك تر از قبلي كه با سرعت حركت كرد. جوان پيش خودش گفت: منطق مي گويد اين را ولش كنم چون گاو بعدي كوچك تر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.
سومين در طويله هم باز شد و همان طور كه فكر مي كرد ضعيف ترين و كوچك ترين گاوي بود كه در تمام عمرش ديده بود.پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگيرد...اما گاو دم نداشت!نتيجه :
زندگي پر از ارزش هاي دست يافتني است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهيم ممكن است كه ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي كن كه هميشه اولين شانس را بربايي

داستان كوتاه مرد و پيله كرم ابريشم


small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of the butterfly to get out of that small crack of cocoon.
Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying. The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled.
The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life, for she could never fly.
The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable her to fly afterward.
Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not fly.


شكاف كوچكي بر روي پيله كرم ابريشمي ظلاهر شد. مردي ساعت ها با دقت به تلاش پروانه براي خارج شدن از پيله نگاه كرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر مي رسيد خسته شده و نمي تواند به تلاش هايش ادامه دهد. او تصميم گرفت به اين مخلوق كوچك كمك كند. با استفاده از قيچي شكاف را پهن تر كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد ، اما بدنش كوچك و بال هايش چروكيده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه براي محافظت از بدنش بال هايش را باز كند. اما اين طور نشد. در حقيقت پروانه مجبور بود باقي عمرش را روي زمين بخزد، و نمي توانست پرواز كند.
مرد مهربان پي نبرد كه خدا محدوديت را براي پيله و تلاش براي خروج را براي پروانه بوجود آورده. به اين صورت كه مايع خاصي از بدنش ترشح مي شود كه او را قادر به پرواز مي كند.
بعضي اوقات تلاش و كوشش تنها چيزي است كه بايد انجام دهيم. اگر خدا آسودگي بدون هيچگونه سختي را براي ما مهيا كرده بود در اين صورت فلج مي شديم و نمي توانستيم نيرومند شويم و پرواز كنيم.

khayam


Come, fill the Cup, and in the Fire of SpringThe Winter Garment of Repentance fling:The Bird of Time has but a little wayTo fly -- and Lo! the Bird is on the Wing.

خدا در درون ماست

وجدان همانا حضور خدا در انسان است.

LOVE ONE ANOTHER/ JOBRAN KHALIL JOBRAN

Love one another, but make not a bond of loveLet it rather be a moving sea between the shores of your souls.Fill each other's cup, but drink not from one cup.Give one another of your bread, but eat not from the same loaf.Sing and dance together and be joyous,but let each one of you be alone,Even as the strings of a lute are alone though they quiver with the same music.Give your hearts, but not into each other's keeping;For only the hand of Life can contain your hearts.And stand together yet not too near together;For the pillars of the temple stand apart,And the oak tree and the cypress grow not in each other's shadow.

jobran khalil jobran


يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد وخود را در برابر امير به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم‮خانة خالي‮اش خون مي‮ريزد. امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « اي امير، پيشة من دزدي‮ست، امشب براي دزدي به دکان صراف رفتم، وقتي که از پنجره بالا مي‮رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم. در تاريکي روي دستگاهِ بافندگي افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون اي امير، مي‮خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگيري.»آنگاه امير کس در پي بافنده فرستاد و او آمد، و امير فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.بافنده گفت: « اي امير، فرمانت رواست. سزاست که يکي از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نياز دارم تا هردو سوي پارچه‮اي را که مي‮بافم ببينم. ولي من همسايه‮اي دارم که پينه‮دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسبِ او هردو چشم لازم نيست.»امير کس در پي پينه‮دوز فرستاد. پينه‮دوز آمد و يکي از چشمانش را درآوردند. و عدالت اجرا شد.

فريدون فروغي...(ويكتور خاراي ايران

آنكه مي گفت تنها صداست كه مي ماند ! اكنون بگوييدش اين صدا ديگر به خاطره ها پيوسته است
.در اين كهن ديار هر چه گمنام تر، آسوده تر زيستن
تا نميري هيچ نام و نشانت نپرسند ، روزي بر موجي از دستها سوارت مي كنند و تا عرش همراهيت و چون فردا رسد تو را اگر بخت همراهت باشد بر عرش خيال با رويايي خيس رهايت مي كنند
به هر روي اين عادت دير زماني است كه با خون آريايي همنشين شده است ، فرداي سفر بسوي ابديت چه بسيار بي مايه هاي پر ادعا از مسافر سفر كرده نردباني مي سازند تا قدشان بلندتر شود و اين رسم عاشق كشي و نخبه كشي هر روزه بدون توقف پاس داشته مي شود
.سرنوشت موسيقي پاپ ايراني و خوانندگانش ، شباهت بسياري با آسمان پر ستاره شب ، در دل كوير دارد
با ستاره هاي سر شناسش به سرمنزل مقصود مي رسيم و به سلامت از دل شب برون مي آييم . در اين دنيا نيز كم نبودند سوپر استارهايي از جنس موسيقي كه با هنرشان نبض چراغي شدند در دل شبهاي تاريك
.بي شك فريدون فروغي نيز يكي از اين بزرگان است . فروغي حاصل يك دهه اوج و دو دهه انزوا بود
جسم فريدون شش سالي است كه ما را تر ك كرده است اما طنين صدايش همچنان در كوچه هاي سرزمين مادري استوار و جاودانه مانده است
فريدون زنده بودن را براي زندگي كردن دوست داشت نه زندگي را براي زنده بودن
فريدون فروغي در روز نهم بمهن 1329 در تهران چشم به جهان گشود و سرانجام در روز جمعه 13 مهرماه 1380در خانه اش به زندگي وداع گفت . بي شك در روز وداع بر لبان بسياري از عاشقانش زمزمه زير محو و آهسته شنيده شد : كوچه شهر دلم بي تو كوچه غمه
همه روز اش ابريه روز آفتابيش كمه
اما وداع فريدون و هم آغوشيش با خاك زياد هم دردناك نبود ، فريدون براي دومين بار مي ميرد ، نخستين بار وقتي مرد كه نتوانست ديگر بخواند و دومين بار وقتي مرد كه مي خواست بخواند
فريدون فروغي خواننده ، نوازنده گيتار ، پيانو ، ارگ ، آهنگساز و شاعر نو پرداز و يكي از بزرگان عرصه موسيقي در دهه 50 بود ، او در مدت فعاليت 9 ساله اش انقلابي در موسيقي اين سرزيمن بر پا كرد و توانست با فرياد ها و ملودي هايش خواب را از چشم خفتگان بربايد و در ليست سياه خوانندگان پر طرفدار قرار بگيرد
.او همواره در فكر رسيدن به كمال بود و هميشه تلاشش بر اين بود كه اين تفكر در آثارش نمايان باشد
.در مصاحبه اي از علي فومني با زنده ياد فرهاد مهراد نظر فرهاد در مورد فريدون فروغي نيز جالب است
:فرهاد در بخشي از اين مصاحبه در مورد كارهاي فريدون مي گويد
" تاثير كارهاي فريدون بر ملت ايران مثل تاثير آثار ويكتور خارا بر ملت شيلي بود . اگر ويكتور خارا در شيلي يك نماد تمام عيار آزادي خواهي و نترسي بود ؛ همين ويژگي را فريدون در ايران داشت و اكثر ترانه هاي سياسي و انقلابي را در دهه 50 او اجرا كرد
بدون هيچ واهمه اي از گرفتار شدن و به همين خاطر روشنفكران و مبارزان انقلاب و دوستداران واقعي او به فريدون لقب خواننده ملي را دادند
فروغي با آثار اندكش در تاريخ موسيقي ايران جاودانه شد . او از اولين ترانه اش ( آدمك ) تا آخرين آنها ( تو را من چشم در راهم ) مسير پر پيچ و خمي را طي كرده است
در تمامي ترانه هاي فروغي مي توان رد پايي از دردهاي فلسفي ، اجتماعي و سياسي را يافت دردهايي ماندگار از گذشته تا به آينده
ديگه اين قوزك پا ياري رفتن نداره
. ....لباي خشكيدم حرفي واسه گفتن نداره
.روحش شاد و يادش گرامي باد و اميد به قدرداني از تمامي بزرگاني كه اكنون در كنارمان هستند